سایه دار و هر چیز که سایه دهد. (ناظم الاطباء). دارای سایه. پرسایه: باغ تو پر درخت سایه ور است از پی خویشتن یکی بگزین. فرخی. جناب سایه ورش را همیشه باد ملازم کز این جناب معظم رسی بغایت مقصد. شمس طبسی. بسی پای دار ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه ور. سعدی (بوستان). پر از میوه و سایه ور چون رزند نه چون ما سیه کار و ازرق رزند. سعدی. در جهان چون او نیامد آفتاب سایه ور آفتاب سایه ور چون او نیامد در جهان. سید ذوالفقار شروانی
سایه دار و هر چیز که سایه دهد. (ناظم الاطباء). دارای سایه. پرسایه: باغ تو پر درخت سایه ور است از پی خویشتن یکی بگزین. فرخی. جناب سایه ورش را همیشه باد ملازم کز این جناب معظم رسی بغایت مقصد. شمس طبسی. بسی پای دار ای درخت هنر که هم میوه داری و هم سایه ور. سعدی (بوستان). پر از میوه و سایه ور چون رزند نه چون ما سیه کار و ازرق رزند. سعدی. در جهان چون او نیامد آفتاب سایه ور آفتاب سایه ور چون او نیامد در جهان. سید ذوالفقار شروانی
کسی یا چیزی که در سایه پرورش یافته باشد، میوه ای که در سایه رسیده یا آن را در سایه خشک کرده باشند، کنایه از شخص آسوده و محنت نکشیده، کسی که پیوسته در ناز و نعمت به سر برده باشد، برای مثال تو سایه پرور نازی چه غم از آن داری / که ما ز تابش خورشید جور سوخته ایم (سراج الدین راجی- مجمع الفرس - سایه پرور)
کسی یا چیزی که در سایه پرورش یافته باشد، میوه ای که در سایه رسیده یا آن را در سایه خشک کرده باشند، کنایه از شخص آسوده و محنت نکشیده، کسی که پیوسته در ناز و نعمت به سر برده باشد، برای مِثال تو سایه پرور نازی چه غم از آن داری / که ما ز تابش خورشید جور سوخته ایم (سراج الدین راجی- مجمع الفرس - سایه پرور)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه واقع در 32 هزارگزی شمال باختری سنقر و 3 هزارگزی هفت آشیان دامنه. سردسیر. دارای 270 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رود کریجه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، توتون. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم، پلاس بافی. تابستان از هفت آشیان اتومبیل می توان برد. در دو محل بفاصله دو هزارگزی واقع به علیا و سفلی مشهور و سکنۀ علیا 215 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان کلیائی بخش سنقر کلیائی شهرستان کرمانشاه واقع در 32 هزارگزی شمال باختری سنقر و 3 هزارگزی هفت آشیان دامنه. سردسیر. دارای 270 تن سکنه است. آب آنجا از چشمه و رود کریجه تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوب، توتون. شغل اهالی زراعت، قالیچه، جاجیم، پلاس بافی. تابستان از هفت آشیان اتومبیل می توان برد. در دو محل بفاصله دو هزارگزی واقع به علیا و سفلی مشهور و سکنۀ علیا 215 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نوشتند کز روم صد مایه ور همی باز خرند خویشان به زر. فردوسی. به خواهش گرفتند بیچارگان وزان مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. یکی مایه ور مالدار ایدر است که گنجش زگنج تو افزون تراست. فردوسی. یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان. (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220). پیشه ورانندپاک و هست درایشان کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه: چنین گفت کاین مایه ور پهلوان بزرگ است و باداد و روشن روان. فردوسی. یکی مایه ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار. فردوسی. تویی مایه ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه. فردوسی. چنین مایه ور با گهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار. فردوسی. ، باشکوه. مجلل. عالی: چنان چون ببایست بنواختشان یکی مایه ور جایگه ساختشان. فردوسی. از این مایه ور جای و این فرهی دل ما نبودی ز دانش تهی. فردوسی. چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه ور پایگه ساختش. فردوسی. شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه. فردوسی. ، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان مایه ور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون. فردوسی. بدان مایه ور نامدار افسرش هم آنگه بیاراست فرخ سرش. فردوسی. ببوسید و بر سرش بنهاد تاج بکرسی شد از مایه ور تخت عاج. فردوسی
مالدار و دولتمند و مایه دار. (ناظم الاطباء). صاحب مایه. که سرمایه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : نوشتند کز روم صد مایه ور همی باز خرند خویشان به زر. فردوسی. به خواهش گرفتند بیچارگان وزان مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. منیژه بدو گفت کز کاروان یکی مایه ور مرد بازارگان. فردوسی. یکی مایه ور مالدار ایدر است که گنجش زگنج تو افزون تراست. فردوسی. یکی مایه ور مرد بازارگان شد از کاروان دوست با پهلوان. (گرشاسب نامه چ یغمائی ص 220). پیشه ورانندپاک و هست درایشان کاهل و بشکول و هست مایه ور ودون. ناصرخسرو (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، محترم. ارجمند. بزرگوار. گرانمایه. دارای عزت و عظمت. عالی مقام. بلندپایه: چنین گفت کاین مایه ور پهلوان بزرگ است و باداد و روشن روان. فردوسی. یکی مایه ور پور اسفندیار که نوش آذرش خواندی شهریار. فردوسی. تویی مایه ور کدخدای سپاه همی بر تو گردد همه رای شاه. فردوسی. چنین مایه ور با گهر شهریار همی از تو کشتی کند خواستار. فردوسی. ، باشکوه. مجلل. عالی: چنان چون ببایست بنواختشان یکی مایه ور جایگه ساختشان. فردوسی. از این مایه ور جای و این فرهی دل ما نبودی ز دانش تهی. فردوسی. چو پیش آمدش نصر بنواختش یکی مایه ور پایگه ساختش. فردوسی. شتاب آمدش تا ببیند که شاه چه کرد اندر آن مایه ور جایگاه. فردوسی. ، گرانبها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همان مایه ور تیغ الماس گون که سلم آب دادش به زهر و به خون. فردوسی. بدان مایه ور نامدار افسرش هم آنگه بیاراست فرخ سرش. فردوسی. ببوسید و بر سرش بنهاد تاج بکرسی شد از مایه ور تخت عاج. فردوسی